۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

پروانه ای بر فراز چوبه ی دار


خیس از عرق و وحشت زده می دویدم و می دویدم . کسی دنبالم می کرد . پاهای کوچکم توان دویدن نداشتند و نفس تنگم به سختی بالا می آمد ... اما همچنان وحشتزده می دویدم و می دویدم با پاهایی برهنه .... وحشت زده و لرزان می دویدم ... به کجا ؟ ...نمیدانستم .... فقط می دویدم و از سایه ی موهومی که لحظه ای مرا را ول نمی کرد فرار می کردم .... سایه ای ترسناک که من تنها دوپای لرزانش در خاطرم مانده بود .... باز هم دویدم .... تندتر از قبل .... به دشتی سیاه و صاعقه زده رسیدم ... بی هدف می دویدم.... به تپه ای رسیدم که تک درخت پیری داشت ... به طرف درخت دویدم به امید یافتن جان پناهی که در آغوشش لحظه ای جسم وحشت زده ام آرام گیرد .... امیدی کم سو در دلم جوانه زد ... بر سرعت گامهای کوچکم افزودم ... به امید جان پناهی امن و آغوشی گرم ... شب تاریک و ترسناک و دهشت زا ...هوهوی باد و رقص سایه ها نیز سمفونی ترسناکی به راه انداخته بودند .... بی امان می دویدم . به ناگاه همه چیز متوقف شد .... دیگر سایه ای پشت سرم نبود .... دیگر کسی مرا دنبال نمیکرد .... به زانو افتادم و با دستهای کوچکم صورتم را پوشاندم ... مردی بر تک شاخه ی درخت خشکیده ی روی تپه چون برگی پاییزی در رقص باد تکان میخورد .....با تمام توان جیغ کشیدم .... جیغ و جیغ و جیغ ....وحشت زده از دیدن این رویای دردناک از خواب پریدم . دستانم بی هدف دنبال آغوشی مطمئن و امن میگشت .... نیافتم و همچنان بر خود لرزیدم . گیسوان بلندم مرطوب از عرق به پیشانیم چسبیده بودند و دلم چنان از وحشت می تپید که گویی سینه ی تنگم را خواهد درید .... به خودم .... به دستانم .... به نگاه کردم ... دیگر کودک نبودم .... دیگر در باد به دنبال پروانه ها نمی دویدم .... دیگر لی لی کنان از کنار جویها و اقاقیاها نمی گذشتم .... دیگر باد درون دامن پر چینم نمی پیچید ..... .
بیست سال از آن حادثه ی شوم گذشته بود و من بزرگ شده بودم اما خاطره ی آن اعدام لعنتی هنوز در شبهای تاریکم باقی مانده و هرگز پاک نمیشود و من همچنان برای رهایی از آن خاطره ی لعنتی گریان و ترسان در جستجوی آغوش و پناهگاه امنی هستم که لحظه ای تنها لحظه ای روح رنج دیده و دردمندم را تسلا بخشد . خاطره ای که از کودکی هر شب مقابل چشمانم رژه میرود وآرامشم را می رباید . خاطره ی مردی با چشمان بسته  و پاهایی لرزان ... آویخته بر بلندای قانون وحشت و ترس  و زور و انتقام .  
ده اکتبر روز مبارزه با اعدام در سراسر جهان را جدی بگیریم و از شرکت در این مراسم ننگین و دهشت زا به همراه کودکانمان خودداری کنیم .

واگویه های یک ایرانی ناشناس

گذاشتن این متن به معنای تایید این نوشته و نویسنده نیست . تنها مجالیست بر شنیدن نظر یک ایرانی در مورد تاریخ کشورش البته از زاویه ای دیگر . پروشا

                                         ✿◕ ‿ ◕✿ ❀◕ ‿ ◕❀ (✿◠‿◠) (◕‿◕✿) (。◕‿◕。)

من یک ایرانی‌ هستم. در ایران تحصیل کردم و فعلاً در آمریکا و در ایالت فلوریدا زندگی‌ می‌کنم.
به نظرمن، عربها و ایرانیها یک مشت احمق بیشتر نیستند. همشون را باید به دریا ریخت.
خيلي دلم ميخواست چند جمله اي در جهـت تمجيـد از ايــران و ايــرانی بنويســـم ولـی دروغ چرا؟
کجــای اين مــلت افتخــار دارد؟
يک مشـت دزد ، کلـــاش، متظاهر ، خائــن، فرصت طلـب، تنبــل حـق ناشنـاس و پُشـت هم انداز در يک منطقـه از اين دنيـا بنــا م ايــران جمـع شده انـد و دلشــان خوش اسـت که زمـانـی آدم بـوده انـد.
به قدرت خـدا، اين سـرزميــــن هيچـوقت موجـودات با صفـات بـالا را کـم نداشته است.
ا ُمتـّـی ( ا ُمت يعنی گلـه شتر) کـه آريوبرزن اش را يک ايرانی خائن لو ميدهد
امتـی کـه بابک اش را افشين که آ نــــهــم يک ايرانی است تحويـل خليفـه اش ميـدهـد
امتـی کـه د يــن متـرقی زردشت را ميدهـد و اسلام واپس گـرا را ميپذ يرد
امتـی کـه کـريم خان زنـد ش چند سالی بيشتر دوام نمی آورد ولی قاجـاريه اش تمام نا شدنــی است
امتـی کـه امير کبيرش را ميکشنـد و جايش يک دلقک ميگذارند و آب از آب تکان نميخورد
امتـی کـه يك كشور خارجي رضاشاه اش را بر سر کار می‌‌آورد و تبعيــد ميکنند و همه جشـن ميگيــــرند
امتـی کـه محمـــد رضاشاه را ميدهد و خمينی را ميگيرد
امتي كه 99 درصدش به جمهوري اسلامي راٌي ميدهد بدون اينكه بداند چه معجوني است،
امتـی کـه سی و دو سال مثل سگ توی سرش ميزنند و صدايـش در نمی آيد،
و بالاتر از همه، امتی که در سال 57 با جمعيت پنج مليونی به استقبال امامش ميرود، بعد از ده سال که اين رهبر ارمغانی جز فشار و گرانی و تورم و جنگ و نکبت و مرگ برای ايشان نمي آورد، اين بار با جمعيت ده مليونی به تشييع جنازه اش ميرود! ترا به خدا اين حدٌ بلاهت نيست؟
اين امت اُمّتي كه ادّعا داريم هنر نزد اوست و بس، سروری تازيان را به درازای 508 سال تحمل کرد. در طی اين سالها عرب، اموال ايرانيان را به غنيمت گرفت، زنان آنان را کنيز و مردان آنان راغلام کرد. ايرانيان مـوالـی شدند. با اين عنوان، ايرانيان را تحقيرها کردند، حق داشتن مقامهای کشوری و نظامی را از او گرفتنـد. عربها با موالی راه نمی رفتنـد و به آنان اجازه نمی دادند که بر جنازه عرب نماز بگزارد. موالی حق ازدواج با عرب را نداشت. موالی ميبايست پياده به جنگ برود و از غنـا ئم هم سهمی به او داده نميشـد. موالی به نام پيشين خود خوانده نميشد. او ميبايست به نام کسی که او را اسير کرده و يا در بازار برده فروشان خريده بود، يا به نام يک عرب خوانده ميشد. ايرانيان خوش غيرت 508 سال اين حقارت را به جان خريدند و غير از حدود ده مورد جدی، مقاومتی ديده نشـد. اين ، به حساب من ميشود يک مقاومت در هر 50 سال!!!
فکر نکنيد که بعد از 508 سال ايرانيان بيدار شدند و قيام کردند و حکومت خليفه را برانداختند. نه خير، بايد يک مغول بنام هلاکو مي آمد و به حکومت عباسيان پايان ميداد.
بعد از 508 سال نوکری عرب، حالا نوبت نوکری مغولان به مدت 300 سال بود. اگر متوسط مقاومت در مقابل اعراب 50 سال بود، در مقابل مغولان در يکصد سال اول هيچـگونه مقاومتی نشان داده نشد.
قيام سربداران در خراسان بيش از يکصد سال پس از حمله مغول روی داد.
پس از 300 سال آقايآن صفوی تشريف آوردند و تشيع را که خود از عباسيان و مغولان مخربتـر بود ، به ارمغان آوردند.
اين ملت بی غيرت هيچوقت نتوانسته است کار مثبتـی برای مملکت اش انجام بدهد.
بي خودي هم پُز تاريخ پُر فتوح دو هزار و پانصد ساله و هفت هزار ساله را هم به رُخ من نكشيد. جوابتان در كتاب "سازگاري ايراني" به قلم مهندس مهدي بازرگان است. حتــی اين احمق آفتابـــه به دست هم اين واقعيت را فهميده بود: وقتي بنا باشد ملتي به طور جدي با دشمن روبرو نشود، تا آخرين لحظه نجنگد و بعد از مغلوب شدن سر سختي و مقاومت نكند، بلكه تسليم اسكندر شود و آداب يوناني را بپذيرد، اعراب كه مي آيند در زبان عربي كاسه گرمتر از آش شده صرف و نحو بنويسد يا كمر خدمت براي خلفاي عبّاسي بسته دستگاهشان را به جلال و جبروت ساساني برساند، در مدح سلاطين تُرك چون سلطان محمود غزنوي آبدارترين قصائد را بگويد، غلام حلقه بگوش چنگيز و تيمور و خدمتگزار و وزير فرزندانش گردد، يعني هر زمان به رنگ تازه وارد در آمده به هر كس و ناكس تعظيم و خدمت كند، دليل ندارد كه نقش و نام چنين مردم از صفحه روزگار برداشته شود. سرسخت هاي يك دنده و اصولي ها هستند كه در برابر مخالف و متجاوز مي ايستند و به جنگش ميروند يا پيروز ميشوند و
یا احياناً شكست ميخورند و وقتي شكست خوردند حريف چون زمينه سازگاري نمي بيند و با مزاحمت و عدم اطاعت روبرو ميشود از پا درشان مي آورد و نابودشان ميكند.
علاوه بر اين، ايراني كه امروز ميبينيد وجودش را مديون بُلشويك ها است. در سال 1907 انگليس ها و روسيه تزاري با هم توافقشان را كرده بودند كه ايران را بين خود تقسيم كنند و حتي انگيس ها از جنوب وارد شده بودند، ايران شانس آورد در آن موقع انقلاب 1917 پيش آمد و برنامه اشغال ايران معوّق ماند.
حسن نراقي در كتاب بسيار روشنگر " چرا در مانده ايم جامعه شناسي خودماني" ميگويد:
اگر به سراسر اين تاريخ نگاه كنيد، يا اغماض­هاي جزئي، سراسر آن يك طيف یكنواخت و تكراري و سينوسي است. قبيله اي دچار ظلم و ستم، ركود و پس از آن رخوت، بي تفاوتي و نوميدي ميشود، يك قوم، يك سركرده، يك جريان، يك همسايه فرصت را مغتنم ميشمارد در دستش شمشير و در كامش زبان چرب و وعده هاي فريبنده ولي در كلّه اش جز به غارت و تاراج ره هيچ چيز ديگري نمي انديشد. يعني براي فتح فقط زور بازو نياز است و ويراني و آتش زدن، چه در اين مرحله استطاعت انديشيدن نه تنها عامل موٌثري نيست بلكه تا حدودي باز دارنده هم هست.
فاتح ميشود، قبلي ها را يا ميكُشد و يا فراري ميدهد، جايش مي نشيند تا از درون قبيله يك عده كه نه شهامت كشته شدن را داشتند و نه قدرت و يا شانس فرار، به سرعت تغيير شكل مي دهند، با فاتح به صورت كاسه داغ تر از آش همداستاني ميكنند، ميشوند دست راستش!
يحيي برمكي در خدمت هارون قرار ميگيرد، خواجه نظام الملك ميشود همه كاره ملكشاه سلجوقي، خواجه نصيرالدين طوسي مي شود دست راست خان مغول، ميرزا ابراهيم كلانتر با هزار دوز و كلك حكومت را از زنديه ميگيرد و ميدهد به دست قاجاريّه اما چون تدبير نيست (و اگر هست اختصاصاً در جهت منافع شخصي به كار ميرود) برنامه ريزي نيست، مديريّت پايدار نيست، درايت نيست، خيلي زود شمارش معكوس شروع ميشود. سراسر تاريخ گذشته مان را نگاه كنيد گرفتن به همت يك مرد نظامي انجام ميشود چون براي گرفتن فقط زور لازم است و آتش زدن و زبان درآوردن، امّا وقتي اوضاع آرام شد مي بينيد كه ديگر حتي نادر شاهي كه براي ايراني ي سرافكنده ي بعد از صفويّه، اين چنين اعتباري را فراهم آورده، قادر به ادامه ي كار نيست چون تمرين سازندگي نكرده، آمادگي و سواد لازم را براي كار ندارد، بنابر اين همان رويّه ي نظامي را آنقدر ادامه ميدهد كه مردم براي تامين ماليات مجبور ميشوند دخترانشان را به تركمن ها بفروشند و وقتي ديگر به جان آمدند باز شروع ميشود، روز از نو و روزي از نو...
ميبينيد كه افتخار صادرات ناموس به دوبي و پاكستان چيز تازه اي نيست و قبلاً هم مفتخر بوده ايم.
اين که از قديم اتان ، در اخيرِتان چه داريد؟ انقلاب مشروطيّت؟
اگر فکر ميکنيد انقلاب مشروطيت کار اين خوش غيرتان بوده است اشتباه ميکند. اگر سفارت انگليس نبود و مشروطيت به نفع اش نبود، انقلاب مشروطيت هم اتفاق نمي افتاد. رجوع كنيد به ديگ هاي پلو و خورشت در باغ سفارت انگليس توسط مشروطه طلبان.
لطفا در ارائه ي افتخارات اخيرترتان زياد جلو نيائيد كه بوي گندش خفه مان ميكند.
امتـی که هر بار پهلــوانی زائيــد در برابرش صد ها خائن پس انداخت که آن پهلـوان را بکشنـد.
حتی ليـا قت داشتن همـان چيـزی را که امـروز دارد نـدارد