۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

کدخدا ها و بام ها (داستان کوتاه)

آنها دندانهایم را شکستند و دهانم را دوختند ، به گوشه ای از یک روستای دور افتاده تبعیدم کردند اما فراموش کردند که دستها و چشمهایم را از من بگیرند . آنها در عین خشونت و احساس زرنگی ، بسیار کودن هستند . 
کار هر روز من رفتن به قهوخانه ی روستا و نشستن در تاریک ترین نقطه ی آن و گوش سپردن به واگویه های دیگران است . امروز در قهوه خانه همگی جمعند . دکتر روستا ، مرده شور ، گورکن ، ملای ده که قاری و اذان گو نیز هست ، قهوه چی و پسرش ، حتی پسر و داماد کدخدا ، معلم ده ، میرزا مهدی ، آشپز ده که توی عروسی و عزای اهالی ده مسئول پخت و پز در روستاست ، مش باقر که تنها مغازه ی خرازی ده مال اوست ، کبلای (کربلایی ) حسین که بقالی نزدیک قهوه خانه مال اوست و تمامی ده مایحتاج روزانه شان را از او میخرند ، امروز قهوه خانه شلوغ است و حتی زن و دختر قهوه چی نیز به کمک او آمده اند . صدای تلق و تلوق استکانها و نعلبکی ها و قل قل قلیانها و دود چپقها با بوی طویله و سرگین و بوی کاهگل نم خورده در فضای دود گرفته ی قهوه خانه فضایی عجیب و نامطمئن ایجاد کرده . صداهای بلند و کوتاه و گاه فریاد حاضرین تمرکز مرا بر هم میزند . هر کس از چیزی سخن می گوید . همه بیشتر می نالند . از وضع موجود . از نداشتن آب آشامیدنی سالم . از گرانی . از زمستان بی آب و همگی متفقا لغلغه ی زبانشان فحش و لعنت و نفرین به اوضاع زندگیست . کاری که پیرزنان ده نیز در انجام آن تبحر خاصی دارند .
 به این می اندیشم که ریشه ی این مشکلات در چیست که رمضون پسر مش باقر نفس نفس زنان و دردمند فریاد میکشد : ای هوار... ای امان ...کمک.... کمک... به داد برسید... کدخدا از روی بام پرت شد . گویی بمبی در قهوه خانه میترکد . انرژی عجیبی تمام عضلات کرخت و مسخ شده ی حاضرین را به حرکت درآورده و به ناگاه همگی به سمتی که رمضون نشان داده ، می دوند . من اما حتی نیم خیز هم نمی شوم . می دانم تنها کسی که برای نجات کدخدا می دود ، پزشک روستاست . آخوند ده درحالیکه با یکدست عمامه و با دست دیگر عبایش راگرفته ، می دود تا ازین اتفاق سهمی نصیب خود سازد . گورکن و مرده شور هم خوشحال و امیدوار که طعمه ای برای خود یافته اند . آشپز و بقال و قهوه چی نیز به دنبال ساختن کلاهی ازین نمد برای خود هستند . همه حتی پسران کدخدا نیزبه خاطر کسب منافع خود می دوند. 
این دویدنها برایم آشناست . داستان  رفتن کدخدای قبلی و جایگزین شدن دیگری . این داستان را در جایی خوانده ام . همین چند روز پیش که کدخدا برایم تکه ای گوشت قربونیِ پیچیده شده در روزنامه ای را آورده بود . داستان تلخ از بام افتادن کدخدای قبلی و دویدن این جماعت . روزهایی که خیلی ها چون امروز می دویدند اما گویی پزشکی در میانشان نبود و به ناچار گورکنی ردای پزشکی پوشید . روزهایی که آخرین امید به آزادی نیز با کدخدا به گور سپرده شد .
نویسنده : پروشا (خودم)