۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

داستان بز و درخت مو

در زمانهای دور درخت مویی بود که بسیار پر برگ و بار بود . روزی از روزها بزی نزدیک درخت شد و با دیدن بار و برگ درخت پا سست کرد و ماندگار شد . روزی درخت که از پر خوری های بز به ستوه آمده بود رو به بز کرد و گفت : تو با کمال بیشرمی هر چه میخواهی میکنی . تو تمام برگهای سبز و ترد مرا خوردی و هنوز دست بردار نیستی اما زیاد خوشحال نباش . این برگها چربی بدن تورا بیشتر کرده و تو را پروارتر خواهند کرد ولی بالاخره روزی خواهد رسید که کسی ترا سر بریده و به سیخ خواهد کشید . در آن روز من شاخه ها و ساقه هایم را خواهم داد تا ترا کباب کرده و از شرابم خواهم داد تا غرق لذت شوند . حالا ای بد خوی هر چه می خواهی بکن 
براستی که درخت مو ایران ستمدیده و دردکشیده ماست و آن بز ولایت فقیه و اراذل و اوباشش . اما طولی نخواهد کشید که در جشن سقوط این ملاعین شراب نوشیده و پایکوبی کنیم