۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

من و عیب بزرگم

تازه چهار ساله شده بودم که برای اولین بار از مادرم پرسیدم : من از کجا اومدم ؟ مادرم گفت که خدا تو رو برای من فرستاد و ذهن کوچک من سالها با این سوال درگیر بود که خدا کی و کجا و چه طوری و با چه پستی منو فرستاد . سوال بعدی من از بدن کوچکم بود که مادرم به تندی پاسخ داد اینحرفا عیبه و هرگز نه از من و نه از کس دیگه ای نپرس . مادرم اسم جدیدی برای اندام جنسی من گذاشته بود : عیب ! وچنان ترسی به دل من انداخته بود که تا مدتها ازآدمهای دور و برم دوری می کردم تا مبادا کسی به وجود عیب من پی ببره . با ترسی بیمارگونه از عیبم بزرگ شدم .  شش سالم بود و غرق بازیهای کودکانه . دامن کوتاهی بر تنم بود و با هیاهوی بچه گانه لی لی بازی میکردم که داغی سیلی برادرم گونه هایم را سوزاند . با حرص کشان کشان مرا به خانه برد و فریاد کنان به مادرم گفت : تن این خرس گنده دامن کردی و با همین لنگ و پاچه ی لخت داشت لی لی بازی میکرد . تموم جونش معلوم بود . با چشمان غرق اشکم به مادرم خیره شدم . مادرم دامنم را با شلواری بلند عوض کرد . باز هم به خاطر عیبم کتک خورده بودم . دفعه ی بعد صدای فریاد خشمگین پدرم بود که با تحکم فرمان داد درست بشین . خودتو جمع کن . این چه وضعه نشستنه . کسی که نمیتونه خودشو جمع کنه غلط میکنه دامن میپوشه ! من شرمگین با بغضی خفه کننده تا سالهای بعد هرگز دامن نپوشیدم . با اینحال دردسرهای عیبم هنوز حل نشده بود و کماکان ادامه داشت . بزرگ شده بودم و نباید با پسرها حرف می زدم . باید توی کوچه و خیابان سر به زیر می انداختم . باید دم مغازه ها و بوتیک ها توقف نمی کردم . باید با مادرم به منزل دوستانم می رفتم . باید مادرم برایم لباسی را که پدر و برادرهایم مناسب می دیدند ، می خرید و من نیز ناگزیر ازپسندیدن و پوشیدن ! نباید آرایش می کردم . نباید بلند حرف می زدم . نباید می خندیدم  . دیگه از هیچ چیزی لذت نمی بردم . سر غذا مرتبا باید حواسم به یقه ی لباس و پاچه ی شلوارم بود تا مبادا کسی نگاهش به بلور اندامم بیوفتد . از بیرون رفتن و خرید کردن هم بیزار بودم . چرا که اگر کسی نگاهم می کرد و متلکی می گفت قیامتی می شد نگفتنی ! با عیبم و درگیریهای مربوط  به آن بزرگ شدم و هر روز کینه ی مردان اطرافم در دلم بزرگ و بزرگتر میشد . هیچ مردی به خلوت دلم راه نداشت و شاید تا ابد هم نخواهد داشت . حال که به این سن و مقطع از زندگی رسیده ام تمام کسانی که روزی مرا به خاطر داشتن عیبم سرزنش میکردند ، متفقا توصیه می کنند که ازدواج کنم ، اما حالا این من هستم که باور کرده ام معیوبم !