۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

قصه شیخ و شه وریش و عبا - میکنم آخر به امید خدا

آرشم ای سمبل آزادگی
ای رها گشته ز قید بندگی
چشم بر بند ای گل پژمرده ام
من به جای تو هنوزم زنده ام
می نهم من چشم بر بود و نبود
می زنم فریاد با نایی کبود
آی ای ضحاک خونخوار پلشت
دست من بر گردنت شد حلقه سخت
من به مندیل تو ای ناپاک سخت دل بسته ام
از برایت بند اعدامی به سروم بسته ام
قصه شیخ و شه وریش و عبا
می کنم آخر به امید خدا
بر تن البرز و تفتان و سهند
می نویسم اسم زیبای ترا با چند رنگ
اولش سبز و سپس سرخ و سفید
پرچم زیبای ایران می نهم بر آن ستیغ
بر فرود پایه زیبای سبز پرچمم
مینهم زانو به روی خاک پاک میهنم
میکنم سجده به سر نی با دو پا
تا بدانند آرش و سهراب و اشکان و ندا
ریشه پا بر جاست در این خاک پاک 
گرچه ویران است و از بنیان خراب