۱۳۹۰ تیر ۱۶, پنجشنبه

خداناشناس . شعری از زنده یاد سعیدی سیرجانی


 خبر داری ای شیخ دانا که من 
 خداناشناسم خداناشناس
 نه سربسته گویم سخن
 نه از چوب تکفیر دارم هراس
 زدم چون قدم از عدم در وجود
 خدایت برم اعتباری نداشت 
 خدای تو ننگین و آلوده بود
 پرستیدنش افتخاری نداشت
 خدایی بدینسان اسیر نیاز
 که بر طاعت چون تویی بسته چشم
خدایی که بهر دو رکعت نماز
 گه آید به رحم و گه آید به خشم 
خدایی که جز در زبان عرب
  به دیگر زبانی نفهمد کلام
 خدایی که ناگه شود در غضب
بسوزد به کین خرمن خاص و عام 
خدایی چنان خودسر و بلهوس
که قهرش کند بی گناهان تباه
 به پاداش خوشنودی یک مگس 
زدوزخ رهاند تنی بی گناه
 خدایی که با شهپر جبرییل
کند شهر آباد را زیر و رو
  خدایی که در کام دریای نیل
 برد لشکر بیکرانی فرو
 خدایی که بی مزد و حمد و ثنا 
نگردد به کار کسی چاره ساز
 خدا نیست بیچاره ور نه چرا
 به مدح و ثنای تو دارد نیاز
  خدای تو گه رام و گه سرکش است
چو دیوی که اش باید افسون کنند
 دل او به دلال بازی خوش است 
وگرنه شفاعت گران چون کنند؟
خدای تو با وصف غلمان و حور
دل بندگان را بدست آورد 
به مکر و فریب و به تهدید و زور
 به زیر نگین هر چه هست آورد
خدای تو مانند خان مغول
  به تهدید چون می کشد تیغ حکم
زتهدید آن کار فرمای کل
به مانند کروبیان صم و بکم 
چو دریای قهرش برآید به موج
نداند گنه کاره از بیگناه
به دوزخ فرو افکند فوج فوج
  مسلمان و کافر سپید و سیاه
خدای تو اندر حصار ریا
 نهان گشته کز کس نبیند گزند 
کسی دم زند گر به چون و چرا
به تکفیر گردد چماقش بلند
 خدای تو با خیل کروبیان 
به عرش اندرون بزمکی ساخته
چو شاهی که از کار خلق جهان
به کار حرمخانه پرداخته 
نهان گشته در خلوتی تو به تو
 به درگاه او جز تو را راه نیست
 تویی محرم از کار او 
کسی در جهان جز تو آگاه نیست
تو زاهد بدینسان خدایی بناز
که مخلوق طبع کج اندیش توست 
اسیر نیاز است و پابند آز
خدایی چنین لایق ریش توست
نه سربسته گویم سخن 
خدا نیست این جانور اژدهاست
 مرنج از من ای شیخ دانا
 که من خداناشناسم اگر " این " خداست