خرابی سدوم و عموره
غروب همان روز وقتی که آن دو فرشته به دروازه شهر سدوم رسیدند ، لوط در انجا نشسته بود . به محض دیدن انها از جا برخاست و گفت : ای سروران امشب به منزل من بیایید و مهمان من باشید .(آیه 1) ولی آنها گفتند که در میدان شهر شب را به سر خواهیم برد (2) لوط انقدر اصرار نمود تا اینکه انها راضی شدند و به خانه وی رفتند . او نان فطیر پخت و شام مفصلی تهیه دید و و ه ایشان داد که خوردند .(4) سپس در حالیکه آماده میشدند که بخوابند ، مردان شهر سدوم ، پیر و جوان از گوشه و کنار شهر ، منزل لوط را محاصره کرده (5) فریاد زدند : ای لوط آن دو مرد را که امشب میهمان تو هستند ، پیش ما بیاور تا به آنها تجاوز کنیم. (6) لوط از منزل خارج شد تا با آنها صحبت کند و در را پشت سر خود بست . (7) او به ایشان گفت : دوستان خواهش میکنم چنین کار زشتی نکنید . (8) ببینید من دو دختر باکره دارم . آنها را به شما می دهم . هر کاری که دلتان میخواهد با آنها بکنید . اما با این دو مرد کاری نداشته باشید چون آنها در پناه من هستند . (9) مردان شهر جواب دادند : از سر راه ما کنار برو ! ما اجازه دادیم در شهر ما ساکن شوی و حالا به ما امر و نهی میکنی . الان با تو بدتر از آن کاری که می خواستیم با آنها بکنیم با تو خواهیم کرد . آنگاه به طرف لوط حمله برده شروع به شکستن در خانه اونمودند .(10) اما آن دو مرد دست خود را دراز کرده و لوط را به داخل خانه کشیدند و در را بستند (11) و چشمان تمام مردمی را که در بیرون خانه بودند کور کردند تا نتوانند در خانه را پیدا کنند .......(17) یکی از آن دو مرد به لوط گفت : برای نجات جان خود فرار کنید و به پشت سر هم نگاه نکنید و به کوهستان بروید (18) لوط جواب داد ای سرورم تمنا میکنم از ما نخواهید چنین کاری کنیم (19و 20) و اجازه دهید که به آن دهکده کوچک روم زیرا که میترسم قبل از رسیدن به کوهستان این بلا دامنگیر من شود و بمیرم (21) او گفت : بسیار خوب ، خواهش ترا میپذیرم و آن دهکده را خراب نخواهم کرد (22) پس عجله کن ! زیرا تا وقتی به انجا نرسیده ای نمیتوانم کاری انجام دهم . از آن پس آن دهکده را صوغر یعنی کوچک نام نهادند . (23) آفتاب داشت طلوع میکرد که لوط وارد صوغر شد (24) انگاه خدا از اسمان گوگرد مشتعل بر سدوم و عموره بارانید (25) و انها را با همه شهر ها و دهات آن دشت و تمام سکنه و نباتات ان بکلی نابود کرد . (26) اما زن لوط به پشت سر نگاه کرد و به ستونی از نمک مبدل گردید .
لوط و دخترانش
(30) اما لوط ترسید در صوغر بماند . پس آنجا را ترک کرد و با دو دختر خود به کوهستان رفت و در غاری ساکن شد . (31) روزی دختر بزرگ لوط به خواهرش گفت : در تمامی این ناحیه مردی یافت نمیشود تا با ما ازدواج کند . پدر ما هم بزودی پیر خواهد شد و دیگر نخواهد توانست نسلی از خود باقی گذارد .(32) پس بیا به او شراب بنوشانیم و با وی همبستر شویم و به این طریق نسل پدرمان را حفظ کنیم . (33) پس همان شب او را مست کردند و دختر بزرگتر با پدرش همبستر شد . اما لوط از خوابیدن و برخاستن دخترش اگاه نشد . (34) صبح روز بعد دختر بزرگتر به خواهر کوچکتر خود گفت من دیشب با پدرم همبستر شدم بیا امشب هم دوباره به او شراب نوشانده و تو با او همبستر شو تا بدین وسیله نسلی از پدرمان نگه داریم (35) پس ان شب دوباره او را مست کردند و دختر کوچکتر با او همبستر شد (36) بدین طریق ان دو دختر از پدر خود حامله شدند . (37) دختر بزرگتر پسری زایید و او را موآب نامید (قبیله موآب از او به وجود آمد ) . (38) دختر کوچکتر نیز پسری زایید و نام او را ین عمی گذاشت . (قبیله عمون از او به وجود امد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر