و اما حکایت استخوان لای زخم . روزی روزگاری در یه جای دور یه حکیم باشی بود که تنها دکتر اون منطقه بود و یه شاگرد تازه کار هم داشت که هم کاراشو میکرد و هم اومده بود که علم پزشکی بیاموزه . همیشه هم دنبال حکیم باشی میرفت و کیفشو میبرد .بارها هم نحوه درمان شکستگی وبستن زخمهارو دیده بود . تااینکه زد و چند نفر باهم مریض شدن . حکیم باشی و شاگردش مشغول دوا درمون بودن که یکی سراسیمه و توسر زنون اومد و فریاد زد چه نشستی حکیم باشی که پدرم از درد پای شکسته اش که تو براش جا انداختی داره هلاک میشه . بدو بیا که بابام از دست رفت . حکیم باشی نگاهی به شاگردش کرد و گفت: پسر جان میتونی بری پای اون آقا رو درمون کنی ؟ پسر با خوشحالی گفت بعله و رفت . وقتی رسیدند که بیچاره پیرمرد از حال رفته بود .پسرک سریع پای شکسته رو باز کرد و دید که استخوان پا شکسته و از گوشت زده بیرون و یه مقدار از خرده هاش هم لای زخمه . سریع استخوان رو برگردوند جای اولش و زخم رو تمیز کرد و اون خرده شکسته هارو هم از لای زخم برداشت و پارو سفت بست . مریض هم آروم گرفت و پسرک با سلام و صلوات و دعای خیر، خوشحال و خندان برگشت پیش حکیم باشی . حکیم باشی پرسید هان چه خبر ؟ پسر با خوشحالی گفت زخمو دوباره باز کردم و تمیز کردم واون استخون لای زخمم درآوردم . حکیم باشی زد تو سر پسر و گفت غلط کردی احمق ! اون استخون لای زخم نوندونی و دکون بازار ما بود که خرابش کردی . تا مادامی که اون استخوان لای زخم بود هر چند وقت یه بار میفرستادن دنبالمون که بریم برای دوا درمون و یه پولی هم گیرمون میومد . حالا که درش آوردی دیگه دکون ما هم تخته شد .
و اما شباهت زیاد این داستان با کار آخوندها . تا زمانی که این استخوان دین و مذهب لای زخم ماست ، دکان آخوندها همچنان پر رونق و پابرجاست .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر