در تاریک و روشن رویاهایم پسری به دنیا آمد که چشمانی به سیاهی شب داشت . وقتی در آغوشم نهادندش ، هنوز خونی و خیس بود . به خودم فشردمش و بوئیدمش . بوی پاکی و زلالی میداد. بوی خوب کودکی و معصومیت .با خودم گفتم پسردار شدم . دوباره تنگ در آغوش فشردمش،چنان تنگ که قویترین دستهای دنیا هم نمی توانست مارا از هم جدا کند .غرق در این لذت شیرین به یاد مادرانی افتادم که دیگر آغوششان پسری برای در آغوش کشیدن نداشت . بر خود لرزیدم و پسرم را تنگتر در بر گرفتم . اشک هایم چون دو رود کوچک جاری شدند .به پسرم نگاه کردم . معصومانه به خواب رفته بود . از جا برخاستم سر بند سرخی بستم و کودکم را برداشتم و نزد مادرانی رفتم که اینقدر پیر شده بودند که دیگر رحمشان پسری در خود نمی پرورید . کودکم را در آغوشهای خالیشان نهادم وگفتم این کودک ،آزادیست . ازو مراقبت کنید . کودکم بسیار نحیف و لرزان است . دستهای خود را گاهواره اش کنید و از پستان عشق و امید به رهایی شیر بنوشانیدش . در تاریک و روشن رویایم کسی گفت : ما پیروزیم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر