مادر بزرگ خدا بیامرزم علاقه زیادی به بافتنی داشت و همیشه دم دستش یه سبد کوچولو پر از کامواهای رنگی بود . ما بچه ها هم که عاشق فضولی و بازی با این گلوله های رنگارنگ به جای توپ بودیم . بیچاره پیرزن ، همیشه با مهربونی میگفت مادر جون قربونتون برم کاموا که توپ نیست . اینهمه توپ دارین با اونا بازی کنید . اینارو پرت نکنین که بهم میگورن . حالا با خوندن اینهمه خبر درباره انحرافات هفتاد و دو درصدی دولت ا.ن در بودجه هشتادو هفت ،افاضات عالمانه اخیرجناب ا.ن درباره آمریکا و بدنبال آن مسخره و مضحکه شدن در کل بلاد کفر و اسلام ،پخش رنجنامه بهاره مقامی که دو شبانه روز اشک به چشمانم هدیه داد ، از طرفی گفته های اخیر رضا پهلوی و از سویی محاکمه دو دختر تازه مسیحی شده ی مسلمان به جرم اقدام علیه امنیت ملی که ربطش با هم هنوز مشخص نیست ،آش شله قلمکاری ساخته که حتی دستهای پر حوصله مادربزرگ من هم قادر به باز کردن گره هایش نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر